غزل مناجاتی با خداوند
خـسـتهام از هـمه اِبـرازِ پـشـیـمانـیها میخورم چوب از این تَـرکۀ نادانیها هرچه پُل پشت سرم بود خرابش کردم حال من ماندم و این وسعت ویرانیها قـفـس نفس مرا از نفـس انداخته است بال و پَـر بـسـتهام و هـمـدمِ زنـدانیها عُمرِ من سر شده و معصیت اندوختهام بنـدِ پـایـم شده این بیسـر وسامـانیها گوشِ من کَر شده و غرقِ گناهان شدهام با خودش برده مرا سیـل هـوسرانیها پایِ این تـوبۀ من مُهر قـبولی نخـورد ضـامنـم گـر نـشـود شـاهِ خـراسـانیها |